ساعت 3:48 صبح روز جمعه 1388/11/02

طبق معمول بی خوابی به سرم زده است ، نشسته ام روی صندلی و از پنجره خیره شده ام به محوطه بیمارستان ، باران می بارد ، نه خیلی تند و نه خیلی آرام  ...

با خودم می گویم : زمستان امسال هم چه قدر بی برکت شده ، انگار نه انگار که توی بهمن ماه هستیم ...

یک تکه از لواشکهای مادرم را جدا می کنم و در در دهانم می گذارم .

آنرا به آرامی در دهانم مزه مزه می کنم   ...

لواشکهای مادرم با تمام لواشک های دنیا فرق دارد ، چون طعم کودکی دارند ...

باز هم یاد آن روزگاران دوری می افتم که به آن ایام خوش کودکی می گویند  ...

روزگاری که فارغ از همه دردها و رنج ها و غم های دنیا در باغ می چرخیدم و لواشک می خوردم ...

تابستان ها که می رفتیم باغ ، خواهران کوچکترم می رفتند به دنبال پیدا کردن و چیدن گل های وحشی ، تا برای خودشان و عروسک هایشان گردنبند و تاج درست کنند .

به همین دلیل پیدا کردنشان کمی سخت بود ...

ولی پیدا کردن من راحت بود ، چون می دانستند که وقتی غیبم می زند ، کجا هستم ...

اغلب در قسمت درخت های سیب ، بالای یکی از درخت ها می نشستم ، سیب میچیدم و می خوردم.

سراغ درخت های گیلاس نمی رفتم چون اغلب شیره و صمغ از بدنه شان بیرون می زد و دستانم و لباس هایم نوچ می شدند ...

سراغ درختهای زرد آلو نمی رفتم چون معمولاً پر از مورچه بودند و می رفتند توی لباسم و بدنم ...

سراغ درخت های آلبالو نمی رفتم چون شاخه هایشان خیلی نازک بود ...

سراغ درخت های گردو نمی رفتم چون خیلی بلند بودند و بدون نردبان نمی شد از آنها بالا رفت ...

سراغ بوته های زرشک نمی رفتم چون پر از خار بودند و دست را به سختی نوازش می کردند ...

سراغ تاک های انگور نمی رفتم چون گاهی در زیرشان مار زنگی چنبره میزد و یا یک جوجه تیغی مشغول خوردن انگور هایی بود که بر روی زمین افتاده بود ...

نه ، نه ، نه ...

اینها همگی بهانه هستند ، راستش را میگویم ...

سراغ درخت سیب می رفتم چون عاشق سیب بودم1.

همان میوه ای که خدا ، آدم و حوا را از چیدن و خوردنش منع کرد.

ولی آنها چیدند و خوردند .

جزای خوردنش هم سقوط بود ، از عرش به فرش ...

من هم بیخیال و بی خبر از آینده ، از درخت سیب می چیدم و می خوردم ؛

غافل از اینکه خدا با هیچ کس شوخی ندارد.

هرکسی که برود و از درخت سیب بچیند و بخورد ، جزایش سقوط است.

من هم سقوط کردم ...

.

.

.

باز به خودم می آیم و خودم را در لحظه حال میابم ، دور است دنیای کودکیم ، خیلی دور ...

یاد یکی از دکلمه های حسین پناهی می افتم2 :


تا کجا من اومدم

چطوری ‌برگردم؟

چه درازه سایه‌م

چه کبوده پاهام

من کجا خوابم برد؟

یه چیزی‌ دستم بود! کجا از دستم رفت؟

من می‌خواهم برگردم به کودکی...

قول می‌دم که از خونه پامو بیرون نذارم

سایه‌مُ دنبال نکنم.

تلخ تلخم، مثل یک خارک سبز

سردمه وُ می‌دونم هیچ زمانی‌ دیگه خرما نمی‌شم

چه غریبم روی ‌این خوشه‌ی سرخ

من می‌خوام برگردم به کودکی!

نازی: نمی‌شه! کفش برگشت برامون کوچیکه

من: پا برهنه نمی‌شه برگردم؟

نازی: پل برگشت توان وزن ما رُ نداره،

برگشتن ممکن نیست

من: برای‌گذشتن از ناممکن، کیُ باید ببینیم؟

نازی: رویا رو

من: رویا رُ کجا زیارت بکنم؟

نازی: در عالم خواب

من: خواب به چشمام نمی‌آد!

نازی: بشمار،

تا سی‌بشمار 

یکُ دو...

من: یکُ دو

نازی: سه وُ چار

من: سه وُ چار

نازی: پنجُ شیش

من: پنجُ شیش

نازی: هفتُ هشت

من: هفتُ هشت

نازی: نه وُ ده

من: نُ...هُ....دَ...

-----------

پی نوشت :

1 - من هنوز هم عاشق سیب هستم.

2 - فایل صوتی دکلمه بالا رو براتون آپ لود می کنم ، اگه دوست داشتین " دانلود " کنید.

-----------

دو روز بعد نوشت : من برای چند روزی مرخصی میرم تهران برای دیدن خانواده ، این را گفتم که فکر نکنید فراموش کردم و یا بی معرفتم که سر نمیزنم .

----------

هر جا که هستین :

آسمون دلتون آبی

دلتون از غصه خالی


امضاء : رهگذر کوچه های بارانی