شب آرزو ( ها ) ...
صدای دعا در تمام صحن ها پیچیده بود اما پسرك نه حوصله دعا خواندن داشت و نه دعا گوش كردن، فقط آمده بود ...
برای چه ؟ برای كه ؟
خودش هم نمی دانست، در دلش كلی بغض جمع شده بود كه هیچگاه خیال جاری شدن و خالی شدن نداشتند.
به گمانم به همین دلیل بود كه خدا بجای پسرك شروع به گریه كرد.
صدای دعا هنوز از دور دست به گوش می رسید ...
پسرك آرام آرام در حال قدم زدن زیر باران و دور شدن بود.
در دلش تنها یك آرزوی كوچك داشت كه برایش خیلی بزرگ و با ارزش بود.
دلش را به دستش گرفته بود و می رفت تا در معبدگاه باران آرزوی كوچكش را تحویل خدا بدهد.
حالا صورتش خیس بود از اشك، اشك های خدا یا اشك های خودش، دیگر فرقی نمی كرد ...
----------------------------------------------------------------------------------------
بی درد وا نشد دل ِ غفلت گرفتهام
قفلی که زنگ بست ، شکستنْ ، کلید ِ اوست
"ناصر علی سهرندی"
اگر نام مرا با الماس بنویسند ...